رایان جونمرایان جونم، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

رایان ماه من

مراسم گره گشا

سلام به پسرگل مامان ودوستای مهربونش هرسال مصادف با شب پونزده ماه رمضون و تولد امام حسن مجتبی(ع) یه مراسم خیلی خیلی قشنگ توی جنوب برگزارمیشه به این صورت که همه اهالی شهرواسه بچه ها خوراکی وتنقلات میخرن ومنتظرمیشن که بچه ها برن خونه هاشون بچه ها هم اکثرابصورت گروهی ودسته جمعی به درخونه هامیرن وتقاضای گره گشا یابه زبون محلی گرگشو میکنن وصاحبخونه ها بامهربونی به بچه ها ازاون خوراکیاوتنقلاتی که خریدن میدن وازشون میخوان که براشون شعرگرگشوبخونن وبچه ها یکصدا میخونن خونه گچی پرهمه چی این مراسم خیلی خیلی قشنگه وهمه بچه ها فقیروثروتمندهمه توش شرکت میکنن البته خونه هایی که بچه کوچیک دارن وباصطلاح اولین ماه رمضونیه که بچشونودارن هفت نمونه بایدتنقلات ب...
21 تير 1393

خاطرات ماه رمضونیه گل پسر

صبح باگفتن علی علی ازخواب بیدارشدی  فکرکنم دلت واسه علی خاله سحرتنگ شده منم که این شباتاسحربیدارم روزاخیلی داغون میشم بیخوابی اذیتم میکنه اینجاهم که هواماشالله گرررررم توهم که هزارماشالله شیطون.ساعت یازده بودکه رفتیم خونه دایی محمداونجاهم کلی نق زدی تااینکه خداروشکر زندایی خوابت کردمنم گذاشتم اونجااومدم خونه کاراموانجام دادم ساعت حدودپنج بودکه اومدم خونه دایی افطاراونجابودیم توهم اصلانزاشته بودی زندایینابخوابن بعدافطارمنوتو و بابایی باموتورعمومهدی رفتیم توخیابون واسه خودمون کلی چرخیدیم که یکدفعه بنزینش تموم شدقفل کرد نزدیک بودبفتیم خدابهمون رحم کردمنم خیلی ترسیدم امشب یاد گرفتی بالهجه خیلی قشنگت بگی دوتت داام یعنی دوست دارم هم خودت کلی ...
14 تير 1393

دومین ماه رمضون رایان

سلام عزیزدلم امروزپنج روزازماه رمضون میگذره ودومین ماه رمضونیه که دیدی انشالله صدتاماه رمضونوببینی اولین روزماه رمضون امسال توخواب بودی منم ناراحت بودم که چراتوپای سفره نیستی تااینکه بالاخره ازخواب بیدارشدی واومدی پای سفره وگرفتارشیطونی شدی یه شب هم باخودم بردمت مسجدتابچه هاگرفتارشیطونی وبازی بودن توهم دنبالشون راه افتاده بودی همینکه شروع کردن به قران خوندن زدی زیرگریه منم زنگ زدم به بابایی تابیاددنبالت دیگه مجبورشدم ببرمت توکوچه اخه خیلی گریه میکردی توکوچه هم بچه هادوچرخه سواری میکردن توهم کلی ذوق کردی جوری که اصلادلت نمیخواست با بابایی بری بزورفرستادمت نازم منوببخش که دیربه دیرمیام خاطراتتوثبت میکنم ازعیدتاحالاچنتااتفاق بد واسمون پیش اومد ک...
12 تير 1393

تاج سرتولدت مبارک

نازنینم فردا به امیدخدا یکساله میشی خیلی خیلی خوشحالم و خدا رو شکر میکنم ازهمیشه تا همیشه عاشقتم پسرم ببخش که دیربه دیرمیام اخه گرفتارکارای جشن تولدتم ماه مامان ...
16 فروردين 1393

بوی بهار

پسرکم: داریم کم کم به روزهای آخرسال نزدیک میشیم دیگه چیزی به بهارنمونده,امسال اولین سفره هفت سین زندگیتو میبینی گلم و من کلی ذوق زده ام هفده روز از فروردین که بگذره دقیقا یکساله میشی و من برای اون روز لحظه شماری میکنم عسلم کلی واست برنامه دارم عشقم,پیشاپیش سال نو مبارک ...
27 اسفند 1392

فسقلی شده چهاردندونی

نانازی مامان شده چهاردندونی مبارکت باشه نفس مامانی جونم توداری بزرگ و بزرگتر میشی و من خیلی خیلی دلتنگ بچگیهات میشم پسرک خوشگلم.این روزها همه عاشق ابی گفتنات شدن هم بابایی ابیه هم من .فقط کافیه یه لحظه ازت دورشیم چنان ابی ابی میکنی که  نگو.ماشالله ماشالله بچه م باهوشه هرکاری بقیه انجام بدن سریع میگیری و میخوای تقلیدکنی بیست وسوم واست تراشه های الماس گرفتم دیگه الان خیلی خوب یاد میگیریو من آینده خیلی خوبی رو واست آرزو میکنم نفسم
30 بهمن 1392

دلچسب ترین تولد مامان

امسال دلچسب ترین تولدواسم بود گلم نمیدونم چطوری وصفش کنم خدایاهزارهزاربارشکرت تکه ایی از بهشت رو بهم بخشیدی و من نمیدونم چطور شکرگزار این نعمت ومحبتت باشم پسر نازم مهربونم امشبو هیچوقت فراموش نمیکنم ممنونم از اینکه هستی جونم خداجونم ازتوهم خیلی ممنونم بابت بهشتی که بهم بخشیدی یه دنیا سپاس
21 بهمن 1392

پسرمهربون مامان

پسرگلم دیشب مامانی مریض بود تو هم انگار اینو حس میکردی چون خیلی آروم نشسته بودیوزل زده بودی توچشمام بابایی منو برددکتر توی مطب وقتی خانم دکتر داشت فشارمو میگرفت تو بی تابی میکردی میخواستی خودتو ازبغل بابایی بندازی توبغل من انگارمیترسیدیومیخواستی ازم محافظت کنی الهی مامان فدات بشه بعدکه اومدیم خونه ازدست پسرم بستنی نوش جان کردم اصرارداشتی که بهم بستنی بدی منم قندتودلم آب میشددیگه وقتی پرستاری مث تودارم معلومه که فوری خوب میشم عسلکم پسر مهربون من
20 بهمن 1392

تولدشیرین ترین پسردنیا

توی هفده امین روز ازفصل زیبای بهارساعت هشت وسی دقیقه صبح روزشنبه توی بیمارستان خلیج فارس بوشهر تو چشمای قشنگتو باز کردی وبه زندگی سلام کردی ومن ازهمون لحظه که دیدمت بیشتروبیشترعاشقت شدم ...
16 بهمن 1392