رایان جونمرایان جونم، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

رایان ماه من

عطرحرم آقاامام رضا

پسرعزیزم امشب بی نهایت دلم گرفته وغمگینم الان شش ساله نرفتم مشهدهرسال منتظرسال بعدبودم که بتونم با بابات برم امسال بدجورطاقت ازکف دادم عزیزم فکراینکه بتونم باتوی نازنینم برم پابوس آقا اشکموجاری میکنه خاله سحرمیگه زنگ بزن حرمش ازش بخواه که دعوتت کنه ولی من نمیتونم زنگ بزنم اخه لحظه ایی که وصل میشه به صدای زواربدجوردلم هوایی میشه میترسم دعوتم نکنه و دلشکسته بشم تومیگی چیکارکنم عزیزم؟اگه بشه که باپسرم برم زیارت وای مثل خواب میمونه.واسم دعاکن عزیزدلم دعاکن آقابخوادمون دعاکن دعوتمون کنه عزیزم
12 مرداد 1393

عیدفطرمبارک

سلام عیدتون مبارک طاعات وعباداتتون قبول درگاه حق.شب عیدرفتیم پیش مامان جونی که بهشون عیدتبریک بگیم بابایی نیومد دنبالمون خوابش برده بود ماهم شب اونجاموندیم منم که طبق معمول تا اذون صبح بیداربودم ولی گل پسری خواب بود وقتی اذون گفتن مامان جونی روبیدارکردم واسه نماز بعدازنمازبابایی اس دادکه بیداره رفته نونوایی منم گفتم بیاددنبالم که باهم بریم نمازعید منو بابارفتیم نماز گل پسرهم که خواب بودموندش همونجابعدنمازرفتیم دنبال گل پسرتاهنوزخوابه با بابایی اومدیم خونه من خیلی حالم بد بودهم سرماخورده بودم هم اصلانخوابیده بودم میخواستم بخوابم که زنگ زدن که بیاین گل پسرتونوببرین بابایی رفت دنبال آقارایان اوردش خونه فداش بشم چشاش پرخواب بودولی بابا اصرارداشت...
9 مرداد 1393

پسرخوشتیپ مامان

سلام و صد سلام به پسرگلم و دوستای مهربونش داریم کم کم به روزهای آخر ماه رمضون نزدیک میشیم یه ماهه خیلی خوب وقشنگ که از الان کلی دلم واسش تنگ میشه واسه افطار خاله سیمین مهمون سفره مون بود وخیلی درکنارش بهمون خوش گذشت ازاونجایی که گل پسر از آرایشگاه رفتن متنفره زنگ زدم تا دایی عباس بیادموهاتوکوتاه کنه چقدتغییرکردی عزیزم خیلی خیلی خوشتیپ شدی مامانی کلی هم با دایی عباس بازی کردین باهمدیگه هی بهش میگفتی عباتی عباتی دایی هم هی بوست میکردوذوق زده میشد نزدیکای اذون بودکه دایی رفتش وتوکلی نق زدی یعنی یه جورایی جیم فنگ زدچون تامیخواست بره متوجه میشدی و میخواستی گریه کنی مجبورشدم ببرمت طبقه بالاتا دایی بتونه در بره راستی یادم رفته بودبگم شب بیست وسوم ب...
5 مرداد 1393

بازهم رفتن به نرکوه

دیروز ساعت دو خرده ایی خاله سحر اس داد که میخوان برن نرکوه و گفت که خودمون هم میریم باهاشون یانه منم چون میدونم گل پسری چقد عاشق طبیعته قبول کردم سریع گل پسر رو بردم حمام وبعدش افطار رو حاضر کردم ساعت پنج عمو محمدرضا اومددنبالمون باخاله سحرو علی کوچولو و مامان بزرگ رفتیم نرکوه خیلی خیلی خوش گذشت جای همگی خالی.واسه افطارمون رطب چیدیم وچون هوا خیلی گرم بودسریع قصدبرگشت کردیم عمو بردمون کنار دریای کالوبچه هاخیلی خیلی ذوق کردن رایان جونیم که نشسته بود کنارساحل وبه دریا نگاه میکرد بلندمیشدیه چندقدم میرفت پاشو اروم میزدتوآب دریا ودوباره برمیگشت یه چنتاعکس هم ازکوچکترین مدرسه دنیا گرفتیم وبایه مکافاتی بچه هارو سوارماشین کردیم رایان جونم کلی گریه کر...
3 مرداد 1393

سحری خونه مامان بزرگ

بالاخره منو گل پسری یه سحری رومهمون سفره مامان بزرگ شدیم سه شنبه رفتیم خونه مامان بزرگ افطارمون روهم بردیم اونجاقلیه ماهی.بعدافطاربابایی رفت مغازه منو گل پسری هم موندیم پیش مامان بزرگ بعدمن به مامان بزرگ گفتم خیلی دلم میخوادیه شب پیشت بمونم وسحر روباشمابخورم مامان بزرگ هم خیلی خوشحال شدوهیچی دیگه زنگ زدیم به بابایی که نیاددنبالمون و موندیم پیش مامان بزرگ وبابابزرگ.گل پسری که بعدکلی شیطونی کردن خوابش بردولی منو مامان بزرگ تادونیم سه بیداربودیم مامان بزرگ هم خوابش برد ولی مامانی تاسحربیداربودتاوقتی که ساعت کوکی مامان بزرگ زنگ زدباهم سحری خوردیم جای همه دوستان خالی پای سفره پدر ومادرخیلی به آدم میچسبه خداروصدهزاربارشکر.بابایی چهارشنبه نوبت دکتر...
2 مرداد 1393

رفتن به نرکوه

دیروز حدودای ساعت سه بودکه عمو محمدرضا بابای علی کوچولوزنگ زدبهم که من پشت درم بیادرو بازکن شما وبابایی خواب بودین عموگفت با مامان بزرگ میخوان برن نرکوه اومده بود خودمونوهم ببره نشست تاشماازخواب بیدارشدین بعدباهم رفتیم دنبال مامان بزرگ تو راه هم جیش شماره دوکرده بودی اصلایه وضعی رفتیم واست پمپرزخریدیم خونه مامان جون شستمت بعدش باهم رفتیم شیرینی سرای عمومجید داداش شوهرخاله.عمومحمدرضاواسه دوستاش زولبیابامیه گرفت واسه گل پسرمامانی هم بستنی اوردتاتوراه بهت بدم عزیزمامان بستنیاشوکه خوردهی سرک میکشیدواسه زولبیابامیه حالاکاش میخوردی مامانی فقط میخوای دستمالیش کنی وخودتوکثیف رفتیم روستااونجاعموینا یه خونه باغ ارث  پدری دارن هوای روستاخیلی خیلی ...
31 تير 1393

گل پسرم یه دونه اس

صبح حدودای ساعت ده ازخواب بیدارشدی شروع کردی به دست زدن نمیدونم چه خوابی دیده بودی ولی هرچه بود خوب کیفوربودی منم واست شعرخوندم تابیشترشارژ بشی رایان پسر یه دونه رایان چراغ خونه رایان من نمونه انقدقشنگ خودتوتکون میدادی ودس میزدی که نگو عشق مامانتی بخدا وقتی بهت صبحونه میدم بعضی وقتاپامیشی ازجات میای بوسم میکنی انقدبامحبتی که نگو با اون چشای خوشگل معصومت بهم نگاه میکنی ومیگی دو تت دا دم منم بیشترازقبل دیوونت میشم عزیزم ،امروزبا بابایی رفتی حمام تو وان خوشگلت نشستی وبا چنتا ازاسباب بازیات که بابایی واست گذاشته بودتو وان سرگرم بازی بودی نانازی مامان بعدافطارهم رفتیم خونه آغاجون شماهمش برمیگشتی میگفتی دو تت دا دم ماهم غرق لذت میشدیم بابا بزرگ اس...
28 تير 1393

دلتنگی

سلام خوشگلم خوبی؟ازعصرتاحالابا بابایی رفتی بیرون دلم خیلی واست تنگ شده عزیزم انقدشوق وذوق بیرون رفتن داشتی که نگو بابایی بهت گفت با مامان بای بای کن همینجورکه داشتی میرفتی بای بای میکردی فکر کنم میترسیدی نگام کنی من نزارمت بری خوشگل مهربونم مامان فدای قلب مهربون و صورت معصومت بشه انگارچنروزه ندیدمت بابایی زنگ زد گفت پسرت خیلی جیگره انقدقشنگ اسم عموشومیگفته که نگو بانازویه کم گریه میگفته مهدی مهدی ونگاش میکرده که یعنی منوهم ببرباخودت هیچی دیگه عموهم طاقت نیورده توروبرده خونشون امشب عزیزدلم افطاری خونه عموش بوده مامان فداش بشه عشششششششششقم ...
25 تير 1393

رفتن به گرگشو

ساعت حدود دوازده بودکه به بابامحمود زنگ زدم تابیادببرتت خانه بهداشت نوبت چک وزن داشتی امروزهوا فوق العاده گرم بود و توی این آفتاب وسط روز پوستت حسابی سوخت،خداروشکر همه چیت نرمال بود واز این بابت خیالم راحت شد اینروزا اکثرا با ماشینی که خاله زهره دوست گل مامان واسه تولدت اورده بود سرگرمی وانگاری خیلی دوسش داری هرکاری کردم موفق نشدم بخوابونمت یه دفعه چنان باکله زدی توچشمم داشتم ازدردبه خودم میپیچیدم الانم یه کوچولو ورم کرده هیچی دیگه بابایی مجبور شد شماروببره خونه بابابزرگ بلکه عمه هابتونن خوابت کنن مثل اینکه توراه خوابت برده بوده خداروشکر.نزدیکای اذان مغرب بودکه با بابایی برگشتین خونه تایه عالمه هم گرگشواوردی قربونت بشم خودت که حالیت نبودولی...
22 تير 1393